بي صدا و آرام ، در سكوتي كه دل هاي زنگار گرفته را در آغوش كشيده ، عطش دفتر كهنه ام را با جوهر خودكاري كه رو به نيستي ست ، مي كاهم ... مكرر قطع و وصل مي شود به مانند رابطه من با خدا ... و اعضايي به نام خانواده! و خيلي هاي ديگر ...
من نيز عطش دارم ... عطشي پايان ناپذير و آهي فروخورده شده ... به وسعت گيتي ...
دل كهنه و مچاله شده ام ، محزون نباش ... گاهي فقط بايد به زور هم كه شده لبخند بزني و رد بشي ، بگذار نفهمند كه زخمي ات كردند ... بگذار دردت سهم كسي نشود غير از من ...
بگذار و بگذر از كنارشان ...
مي بيني دلِ من ، كم كم بلد شده ام خودم به تنهايي دلداريت بدهم ... به تنهايي نوازشت كنم و چرك از گوشه زخم هاي متعددت بردارم ...
ميدانم ميدانم ... من هم ،گاهي اوقات به دردت آورده ام ... شرمم باد و شرم شان باد آن عزيزاني! كه اينگونه پيرت كردند ...
دوست ميدارمت دل مظلوم و خسته من ...
دوست ميدارمت ...
خدايا ، بيا جاهايمان را عوض كنيم ...
چندوقت است دلم ميخواهد صبور و بي نياز باشم ...
دستنويس از Crazy