که حتی ذهن ماهیگیر از قلاب میترسید
گرفته وسعت شب را غباری آنچنان مبهم
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب میترسید ...
بي صدا و آرام ، در سكوتي كه دل هاي زنگار گرفته را در آغوش كشيده ، عطش دفتر كهنه ام را با جوهر خودكاري كه رو به نيستي ست ، مي كاهم ... مكرر قطع و وصل مي شود به مانند رابطه من با خدا ... و اعضايي به نام خانواده! و خيلي هاي ديگر ...
ديگر يقين پيدا كرده ام كه كشتي زندگي ام
به گل نشسته ، ديگر از حركت خبري نيست ... اينجاست كه بودن در موج هاي سرگردان
ميشود آروزيم ... اينجاست كه فراوان فراوان نامت را بر زبان الكن م جاري ميسازم و
چشمانت را به نظاره قلب درد كشيده ام دعوت مي كنم ...
ميداني ،روح تفتيده ام فراوان فراوان بارانِ خدايي ات را مي خواهد ...
روحم باران مي خواهد ... باران ...
سيرابم كن ...
دلتنگم ، و سخت شوريده و پريشان ... فريادم در گلو خشكيده و ياراي ايستادنم نيست ...
كدامين روز به كمكم مي آيي و جان خسته ام را در آغوش پرمهرت مي گيري ؟!!
كدامين روز ... !!!
خدايا ... دستم به آسمانت نمي رسد اما تو
كه دستت به زمين مي رسد " بلندم كن "
دستنويس از Crazy