چرا همی شکنند جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج ...
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته
اومدم ك حداقل چيزي بنويسم اما مي بينم خسته تر از اونم ك فكرش رو ميكردم ،حتي ديگه قلمم هم خسته شده
چ فايده بنويسم؟!
آخ خدا ، من خسته م ميشه آغوشتو باز كني؟
ميخوام امروز حالم رو با اشعار و تك بيتي ها توصيف كنم :
بي صدا و آرام ، در سكوتي كه دل هاي زنگار گرفته را در آغوش كشيده ، عطش دفتر كهنه ام را با جوهر خودكاري كه رو به نيستي ست ، مي كاهم ... مكرر قطع و وصل مي شود به مانند رابطه من با خدا ... و اعضايي به نام خانواده! و خيلي هاي ديگر ...
ديگر يقين پيدا كرده ام كه كشتي زندگي ام
به گل نشسته ، ديگر از حركت خبري نيست ... اينجاست كه بودن در موج هاي سرگردان
ميشود آروزيم ... اينجاست كه فراوان فراوان نامت را بر زبان الكن م جاري ميسازم و
چشمانت را به نظاره قلب درد كشيده ام دعوت مي كنم ...
ميداني ،روح تفتيده ام فراوان فراوان بارانِ خدايي ات را مي خواهد ...
روحم باران مي خواهد ... باران ...
سيرابم كن ...
دلتنگم ، و سخت شوريده و پريشان ... فريادم در گلو خشكيده و ياراي ايستادنم نيست ...
كدامين روز به كمكم مي آيي و جان خسته ام را در آغوش پرمهرت مي گيري ؟!!
كدامين روز ... !!!
خدايا ... دستم به آسمانت نمي رسد اما تو
كه دستت به زمين مي رسد " بلندم كن "
دستنويس از Crazy
سخـتـــ استـــ حــرفـتــــ را نــفهمنـــد ،
سخـتـــ تـــر ایــن استـــ کـ ه حــرفـتـــ را اشتــبـاهــی بــفهمنــد ،
حــالا میـفهمـم، کـ ه خــدا چـ ه زجـری میـکشــد
وقـتـــی ایــن هـمـ ه آدم حــرفـش را کـ ه نــفهمیــده انــد هیــچ ،
اشتـباهــی هــم فـهمیــده انــد
تعداد صفحات : 2